روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت متوجه شدخاته وتمام اموالش درغیاب اوسوخته و خاکستر شده و خسارت هنگفتی به او وارد شده است. فکر میکنید آن بازرگان چه کرد ؟!
#خدا را مقصر شمردوملامت کرد؟
# او اشک ریخت ؟
# پای بر زمین کوبید وبربخت بد لعنت فرستاد؟
# به زمین وزمان فحش داد؟
# زانوی غم بغل گرفت و……..؟ نه! هیچکدام!!!
او با لبخندی بر لبان ونوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد وگفت: خداوندا ! مهربانا ! می خواهی اکنون چه کنم ؟
مرد تاجر پس ا ز نابودی کسب وکار پر رونقش وخاکستر شدن حاصل تمام عمرش ،تابلویی بر ویرانه های خانه ومغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود :
مغازه ام سوخت !
ایمانم که نسوخته است !
فردا دوباره شروع خواهم کرد!
(بر گرفته از سایت هشت بهشت)
جمعه ها طبع من احساس تغزل دارد
نا خو دآگا ه به سمت تو تمایل دارد
بی تو چند ی است که درکار زمین حیرانم
مانده ام؛ بی تو چرا با غچه مان گل دارد؟
شاید این با غچه ده قرن به استقبا لت
فرش گسترده در دست گلایول دارد
یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت
یک قدم مانده زمین شوق تکامل دارد
جمکران نقطه ی امید جهان شد که درآن
هر چه دل ,سمت خداوند تمایل دارد
شاعر: سید حمید رضا برقعی
منبع : کتاب سالنامه به سوی ظهور