• خانه
  • تماس
  • ورود

موضوع: "داستانک"

  توسط زارع  , یکشنبه 4 اسفند 1392, موضوعات: داستانک

روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و از او پرسیدند:

“فاصله بین دچار مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل آن مشکل چقدراست؟”

استاد اندکی تامل کرد و گفت:

“فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!”

آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند.
اولی گفت: “من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی‌شود.”

دومی کمی فکر کرد و گفت: “اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بارمعنایی عمیق‌تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می‌گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و همه آن را می‌دانند. استاد منظور دیگری داشت.”

آن دو تصمیم گرفتن نزد استاد بازگردند و از او معنای جمله‌اش را بپرسند. استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت:

“وقتی یک انسان دچار مشکل می‌شود. باید ابتدا خود را به نقطه صفر برساند. نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو می‌زند و از او مدد می‌جوید.

بعد از این نقطه صفر است که فرد می‌تواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد.

باز هم می‌گویم فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او، فاصله بین زانوی او و زمینی است که برآن ایستاده است!”

  توسط زارع  , شنبه 3 اسفند 1392, موضوعات: داستانک

دخترک رو به من کرد و گفت:واقعا آقا؟!
گفتم:ببخشید چی واقعا؟!
گفت:واقعا شما بچه بسیجی ها از دخترای چادر به سر بیشتر از ما خوشتون میاد!
گفتم:بله
گفت:اگه آره، پس چرا پسرایی که از ما ها خوششون میاد از کنار ما که میگذرند محو ما میشن،
ولی همین خود تو و امثال تو از چند متری یه دختر چادری که رد میشیدفقط سر پایین میندازید و رد میشید!
گفتم: آره راست میگی، سر پایین انداختن کمه!
گفت:کمه؟ببخشید متوجه نمیشم؟
گفتم: برای تعظیم مقابل حجاب حضرت زهرا(س) باید زانو زد حقاکه سرپایین انداختن کمه آره تو راست میگی …

  توسط زارع  , جمعه 18 بهمن 1392, موضوعات: داستانک

زنی که عادت داشت هر روز صبح بابت چیزهایی که خداوند به او داده است از خدا شکر کند، یکی از روزها نوشت:

خدا را شكر كه تمام شب صدای خرخر شوهرم را می شنوم، این یعنی او زنده و سالم در كنار من خوابیده است! خدا را شكر كه دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرفها شاكی است، این یعنی او در خانه است و در خیابانها پرسه نمی زند! خدا را شكر كه مالیات می پردازم این یعنی شغل و در آمدی دارم و بیكار نیستم! خدا را شكر كه لباسهایم كمی برایم تنگ شده اند این یعنی غذای كافی برای خوردن دارم! خدا را شكر كه در پایان روز از خستگی از پا می افتم این یعنی توان سخت كار كردن را دارم!

خدا را شكر كه باید زمین را بشویم و پنجره‌ها را تمیز كنم این یعنی من خانه ای دارم! خدا را شكر كه در جایی دور جای پارک پیدا كردم این یعنی هم توان راه رفتن دارم و هم موتری برای سوار شدن! خدا را شكر كه سر و صدای همسایه‌ها را می شنوم این یعنی من توانائی شنیدن دارم! خدا را شكر كه این همه شستنی و اتو كردنی دارم این یعنی من لباس برای پوشیدن دارم! خدا را شكر كه هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم این یعنی من هنوز زنده ام! خدا را شكر كه گاهی اوقات بیمار می شوم این یعنی به یاد آورم كه اکثر اوقات سالم هستم! خدا را شكر كه خرید هدایای سال جیبم را خالی می كند این یعنی عزیزانی دارم كه می توانم برایشان هدیه بخرم!

بر روی هر پله ای که باشی خدا یک پله از تو بالاتر است، نه بخاطر آنکه خداست چون می خواهد دستت را بگیرد و آرامش آنست که بدانی در هر گام دست تو در دست خداست.

منبع: دیوان ناتمام

  توسط زارع  , سه شنبه 12 آذر 1392, موضوعات: داستانک

روزی پدری دست خود را روی شانه پسر خود گذاشت و گفت من قویترم یا تو؟ پسر گفت من.

پدر جا خورده و دوباره پرسید من قویترم یا تو؟ پسر گفت من.

پدر بغض کرد ودوباره پرسید من قویترم یا تو؟ پسر گفت من .

پدر ازجابلند شد چند قدم باناراحتی و اشک از پسرش دور شد و دوباره پرسید من قویترم یا تو؟

پسر گفت تو …

پدر گفت چون من ناراحت شدم گفتی من قویترم ؟

پسر گفت نه آن سه باری که گفتم من از تو قویترم چون دستت روی شانه ام بود پشتم به

کوهی مثل تو گرم بود اما وقتی دستت را برداشتی دیدم بی تو چیزی نیستم . . .

برای تعجیل در فرج صلوات

  توسط زارع  , جمعه 8 آذر 1392, موضوعات: داستانک

سه مسافر به رم رفتند. آنها با پاپ ملاقات کردند. پاپ از مسافر اول پرسید: «‌چند روز دراینجا

می مانی؟‌»‌

مسافر گفت: ‌«سه ماه.»

پاپ گفت: «‌پس خیلی جاهای رم را می توانی ببینی؟‌»

مسافر دوم در پاسخ به سئوال پاپ گفت:‌ «من شش ماه می مانم.»

پاپ گفت:‌ «پس تو بیشتر از همسفرت می توانی رم را ببینی.»

مسافر سوم گفت: «من فقط دو هفته می مانم.»

پاپ به او گفت:‌ «‌تو از همه خوش شانس تری. زیرا می توانی همه چیز این شهر را ببینی.»

مسافرها تعجب کردند زیرا متوجه پاسخ و منطق پاپ نشدند.

تصور کنید اگر هزار سال عمر می کردید،‌ متوجه خیلی چیزها نمی شدید ‌زیرا خیلی چیزها

را به تاخیر می انداختید. اما از آن جایی که زندگی خیلی کوتاه است، نمی توان چیزهای

زیادی را به تاخیر انداخت. با این حال، ‌مردم این کار را می کنند. تصور کنید اگر کسی به شما

می گفت فقط یک روز از عمرتان باقی است، چه می کردید؟ ‌آیا به موضوعات غیر ضروری فکر

می کردید؟ نه، ‌همه آنها را فراموش می کردید. عشق می ورزیدید، مراقبه می کردید‌ زیرا

فقط بیست و چهار ساعت وقت داشتید و موضوعات واقعی و ضروری را به تاخیر نمی

انداختید.
شما چند روز در رم می مانید؟! چگونه زمان خود و سازمان یا شرکت را مدیریت می کردید؟

آیا آنقدر می مانید که به همه ابعاد آن برسید؟

برای تعجیل در فرج صلوات

  توسط زارع  , چهارشنبه 13 شهریور 1392, موضوعات: داستانک

روزی پدر خانواده ای ثروتمند پسرش را با خود به روستایی برد تا به اونشان دهد که مردم فقیر چگونه زندگی می کنند .آنها ند روز را در زرعه خانواده ای که تصور می کردند گذراندند .در باز گشت پدر از پسر پرسید «چگونه سفری داشتی ؟»

- پر بار پدر

-دیدی که مردم فقیر چگونه زندگی می کنند ؟بله

-پس به من بگو در این سفر چه ها یادگرفتی ؟

- دیدم که ما یک سگ داریم وآنها چها رتا ،استخر ما تا وسط باغچه

کشیده شده است اما جوی خانه آنها انتهایی ندارد . ما در باغچه مان فانوس

داریم وآنها در شب ستاره ها را .ایوان خانه ما مشرف به حیات جلویی است

و آنها سر تا سر افق را دارند .

ما فقط تکه زمینی برای زندگی داریم ،و آنها مرتع هایی دارند که تا چشم

کار می کند ادامه دارد .ما مسنخدانی داری که خد متمان را می کنند .

ولی آنها به دیگران خدمت ی کنند . ما غذایمان را می خریم ، ولی آنها

غذایشان را می کارند . ما دورمان را دیوار کشیدیم تا محافظتمان کند ،

آنها دوستانی دارند که محافظت شان می کننند.

زبان پدر بند آمد .

- متشکرم پدر که نشان دادی ما چه اندازه فقیریم .

منبع : نشریه خانه خوبان ،مهرماه 90

اگر مانیز دارای ذهنی باز باشیم حتما میتوانیم برداشت های متفاوتی

از داشته هایمان داشته باشیم نه اینکه تا نوک بینی خود را بیشتر نبینیم

پس بیایید افق دید خود را گسترش دهیم آنگونه که داشتهایمان را هر

چند کم است زیبا ببینیم و از آن خلاقانه استفاده کنیم وخدا را به خاطر

آن شاکر باشیم

برای تعجیل در فرج صلوات





  توسط زارع  , یکشنبه 10 شهریور 1392, موضوعات: داستانک

هروی از امام رضا (ع) روایت کرده است که فرمود :«خداوند عزوجل به یکی

ازپیغمرانش وحی کرد که چون صبح کردی اولین چیزی که به سوی تو رو

کرد آنرا بخور ،دومی را پنهان ساز و سومی را به سویش اقبال کن ،

چهارمی را از خودنا امید مگردان واز پنجمی فرار کن .

چون صبح شد پیامبر حرکت کرد ، کوه بسیار عظیی مقابلش آشکار شد با

خودگفت آیا پروردگارم مرا امر فرموده که این کوه را بخورم؟! در تعجب ود که

خوردن چنین کوهی چگونه ممکن است . پس از اندکی به خود آمد وگفت:

پروردگارهر گز مرا به چیزی ادر به آن نباشم فرمان نمی دهد ،به سوی کوه

راه افتاد .

هرچه به آن نزدیک میشد کوه کوکتر می گردید تا آن که وقتی کاملا به

نزدیک آن رسید آن را لقمه ای خوشگواری یافت ؛ آن را تناول کرد ، بهتر و

لذیذتر ازآن ندیده بود .

سپس به راه ادامه داد، طشت طلایی را دید با خود گفت پروردگار مرا

فرمان دادکه آن را پنهان سازم پس آن را در زیر خاک پنهان کرد .همین که

خواست حرکت کند دید که طشت آشکار شده است پس آنچه خدا

خواسته بود انجام داده بود به راه خود ادامه داد .

در راه پرندهای را دید که بازی در پی او بود بنابراین طبق فرمان پروردگار

دستش را گشود وپرنده را درآستین خویش جای دادوبه حرکت خود ادامه

داد.قدری راه رفت مردار گندیده ای را دید پس با سرعت ازان دور شد

شب هنگام در در رویا به او گفته شد : آیا سر کار ها را دریافتی ؟

عرض کرد:نه

-کوه بزرگ ،کنیه از غضب است ، انسان وقتی غضب می کندتوجه خود

نیست وچه بسا کارهایی انجام دهد که ارزش خود را از دست یدهد.

اگر ازشدت غضش بکاهد وخشم خود را فرو خورد ،عاقبت چون لقمه ای

خوشگوارگردد .

-طشت طلا عمل صالح است که چون آدمی آن را از خلق پنهان سازد،

خداوندآن را زینت دهد وآشکار سازد ودر عین حال آن را ذخیره ی آخرت

او سازد .ودرمقابل به او ثواب دهد .

-اما پرنده نماد کسیاست که دست نیاز به سوی تو دراز کرده پس او

را نا امیدمگردان.

-وگوشت گندیده کنایه از غیبت است که از آن باید به شدت فرار کرد .

منبع:چه بگوییم،محمد رحمتی شهرضا

برای تعجیل در فرج صلوات

  توسط زارع  , چهارشنبه 9 مرداد 1392, موضوعات: تجارتخانه عمر, داستانک

روزی مرد نا بینایی روی پله های ساختمانی نشسته بود وکلاه وتابلویی را در کنار پایش قرار داده

بود .روی تابلو خوانده می شد : من نابی نا هستم لطفا کمک کنید .روز نامه نگار خلاقی از کنار او

می گذشت نگاهی به اوانداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود . او چند سکه داخل کلاه انداخت

وبدون اینکه از از مرد نابینا اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند واعلان دیگری روی آن

نوشت وتابلو را کنار پای او گذاشت وآنجا را ترک کرد .عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل بازگشت

ومتوجه شد کلاه مرد نابینا پر از سکه واسکناس شده است ، مرد نابینا از صدای قدمهای خبر نگار

و را او را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ، که بر روی آن

چه نوشته است ؟ روزنامه نگار جواب دادچ چیز خاص ومهمی نبود ، من فقط نوشته یشما را به

شکل دیگری نوشتم ولبخندی زد وبه راه خود ادامه داد .

مرد نابینا هیچوقت ندانست که و چه نوشته .

ولی روی تابلوی او خوانده می شد :

امروز بهار است ، ولی من نمی توانم آن را ببینم!

نکته :

وقتی کارتان را نمی توانیدپیش ببرید استرا تژی خود را تغیر بدهید خواهید دید بهترین ها ممکن

خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است .حتی برای کوچکترین

اعمالتان از ودل، فکر وهوش وروحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است لبخند بزنید.

منبع:ماهنامه فرهنگی واجتماعی آشنا ،آبان ماه 90

برای تعجیل در فرج صلوات

اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

آمار

  • امروز: 13
  • دیروز: 14
  • 7 روز قبل: 164
  • 1 ماه قبل: 821
  • کل بازدیدها: 37939
ذکر روزهای هفته
آیه قرآن
تاریخ روز
مهدویت امام زمان (عج)
اوقات شرعی